بازرگان خراسانی، خسته و کوفته به دروازه مدینه رسید؛ مدتی را در کوچه پسکوچه‌های شهر پیامبر راه رفت و بعد به مسجدالنبی(ص) مشرف شد تا هم نماز بخواند و هم زیارتی کرده‌باشد. محزون و متفکر در گوشه‌ای نشسته بود.

میزبانی ثامن‌الحجج (ع) از بازرگان خراسانی

مردی از اهالی مدینه به وی نزدیک شد و گفت: ظاهراً غریبه هستید، آیا کمکی از دست من برمی‌آید؟ بازرگان پاسخ داد: من تاجری از اهالی خراسان هستم که برای ادای فریضه حج به مکه مشرف شدم. در میانه راه، پولی که همراه داشتم را گم کردم؛ نمی‌دانم، شاید هم آن را دزدیده باشند. با کاروانی خودم را به مدینه رساندم، شاید بتوان اینجا پولی قرض بگیرم و خودم را به شهر و دیارم برسانم. مرد اهل مدینه به وی گفت: آیا علی بن موسی‌الرضا را می‌شناسی؟ چرا خدمت ایشان نمی‌روی؟ تاجر سر به زیر انداخت و پاسخ داد: ...می‌خواستم خدمتشان شرفیاب شوم برای زیارت، نه اینکه سؤال و خواسته مالی داشته باشم. مرد مدنی خندید و گفت: پیداست او را دوست داری، اما درست نمی‌شناسی! برخیز تا با هم به منزل علی بن موسی‌الرضا برویم، حاجتت را به او بگو تا پسر رسول‌خدا(ص) را بهتر بشناسی. بازرگان خراسانی با مرد مدنی همراه شد. آن دو اندکی بعد، مقابل در ورودی منزل ثامن‌الحجج(ع) بودند. 
خوب است ادامه این روایت را، به نقل از یسع بن حمزه، یکی از یاران امام رضا(ع) در مدینه نقل کنیم. یسع بن حمزه می‌گوید: «جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند که از احکام حلال و حرام می‌پرسیدند و امام رضا(ع) پاسخ آن‌ها را می‌داد. در این بین، ناگهان مردی بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد و سلام کرد و به امام هشتم(ع) عرض نمود: من تاجری خراسانی‌ و از دوستداران شما، پدر و اجدادتان هستم. در سفر حج پولم را گُم کرده‌ام و خرجی راه ندارم تا به وطنم برسم. اگر امکان دارد خرجی راه را به من بدهید تا به وطنم برسم. خداوند مرا از نعمت‌هایش برخوردار کرده‌است و شخص ثروتمندی هستم. قول می‌دهم وقتی به وطنم رسیدم، معادل آنچه به من داده‌اید از جانب شما صدقه بدهم، چون خودم مستحق صدقه نیستم. امام رضا(ع) به او فرمود: بنشین، خداوند تو را رحمت کند؛ سپس رو به مردم کرد و به پاسخ سؤال‌های آن‌ها پرداخت. مدتی بعد، همه مردم رفتند و تنها آن مرد مسافر، من، سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام(ع) ماندیم. آن‌حضرت به ما فرمود: اجازه می‌دهید به اندرونی خانه بروم؟ حضرت برخاست و وارد حجره‌ای شد و پس از چند دقیقه بازگشت و از پشت در فرمود: آن مرد مسافر خراسانی کجاست؟ خراسانی برخاست و گفت: اینجا هستم! امام از بالای در، دستش را به سوی مسافر دراز کرد و فرمود: این دینارها را بگیر و خرجی راه خود را با آن تأمین کن و این مبلغ مال خودت باشد؛ دیگر لازم نیست از ناحیه من معادل آن را صدقه بدهی. برو که نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم. تاجر خراسانی، پول را گرفت و رفت».
یسع در ادامه روایت می‌افزاید: «سلیمان به امام رضا(ع) عرض کرد: فدایت شوم که عطا کردی و مهربانی فرمودی؛ ولی چرا هنگام پول دادن به تاجر خراسانی، خود را نشان ندادی؟! امام(ع) فرمود: از آن ترسیدم که به خاطر برآورده کردن حاجتش، شرمندگی درخواست کمک را در چهره او ببینم...».

خبرنگار: محمدحسین نیکبخت

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.